جلوه فیزیکی آزادی برای من اسب های وحشی اند. شاید بتوان همه حیوانات غیر رام شده را آزاد دانست ولی از آنجا که بین آنها تنها رام و وحشی اسب را دیده ام این تفاوت بیشتر به چشم من می آید. خصوصاً اینکه اسب هایی وحشی که من دیدم یک روز رام بودند. با آمدن فصل زمستان و گران بودن علوفه، صاحبان اسب های پیر آنها را به جنگل می برند و رها می کنند. یا خوراک گرگ می شوند یا از گرسنگی تلف می شوند. مردم روستا این طور برایم تعریف کردند. خوردن گوشت اسب در این منطقه رایج نیست. گوشتش حرام نیست. شاید اسب را توتم خود می دانند و خوردن گوشت آن را معادل آدم خواری بدانند. مثل اسکیموها هم نمی خواهند پیرمردها با بکشند. پس می سپارندشان به طبیعت که هر آنچه صلاح می داند برایشان تقدیر کند. این طور گناه پدرکشی را بدوش نمی کشند و از هزینه خرید علوفه برای اعضاء بی مصرف هم معاف می شوند.
این اسب های به نظر مردنی وقتی طعم آزادی را می چشند ظاهراً مغزشان فرمان ترشح هرمون های جوانی را می دهد و آنها فرصتی خواند یافت تا جوانی زندگی نکرده خود را با تأخیر سپری کنند. دیگر نیازی ندارند برای چند مشت جو در روز تمام وجودشان را در اختیار کس دیگری بگذارند. حالا همه چیز تنها به خودشان بستگی دارد. کس دیگری غذا را جلوی دهانشان نمی گذارد. افسار زندگی دست خودشان است. مبارزه ای روزانه با طبیعت آنها را قوی کرده است. همین بدن ورزیده و سرحال است که تحسین دیگران را بر می انگیزد. روحیه مبارزه جویی توجه دیگران را جلب می کند. برخلاف آنها، اسب های باری سرشان پایین است. توجه هیچ کس را جلب نمی کنند. احتمالاً حواس خودشان هم به خودشان نیست. آن کسی که می تازد، هرچند متوجه اطرافیانش نشود، ولی آنهایی که او را می بینند به تماشای او می ایستند و آرزو می کنند که ای کاش مثل او بودند.
آنها گزینه ی دیگری غیر از آزاد بودن ندارند. هر روز صبح که بیدار می شوند مبارزه با طبیعت آغاز می شود و شب ها قبل از اینکه فرصتی پیدا کنند که از زنده ماندنشان تعجب کنند بیهوش می شوند. کس دیگری نیست که به امور آنها بپردازد. آنهایی که همراهشان هستند مثل دوستان دخالتی در امور روزانه همدیگر نمی کنند. مسئولیتی نسبت به او ندارند. تنها نقش همراه را ایفا می کنند. گوش می دهند، تحسین می کنند و دعوا می کنند.
احساسات بازدیدکنندگان باارزشترین دستمزد برایم است. رویارویی با واقعیتی جدید چهره هایشان را متلاطم می کند. هیچ کس از برگزاری نمایشگاه خبر نداشت غیر از معاونت فرهنگی سازمان که مجوز را صادر کرد و نگهبان دیشب. زیباترین احساسات نزد افرادی آشکار می شد که با پرتره چهره خود روبرو می شدند. آقای منتظری مقابل تابلوی خودش ایستاده بود. نگاهش شبیه همان وقت هایی بود که گاهی خودم را جلوی آینه دستشویی پیدا می کنم. وقتی متوجه حضور من شد پرسید:
-"این رو کِی از من کشیدی؟"
– وقتی داشتی چای می ریختی.
شاید هیچ وقت در این حالت نبوده. این نقاشی تصویری بود که من از او داشتم. طرح های زیادی از آقای منتظری زده بودم. از میز کار من به در آبدارخانه دید دارد. میز و صندلی منتظری هم نزدیک به در ورودی آبدارخانه است. از چهره ی او در حال خواندن رومه، موقع خروج از آبدارخانه و حتی در حالت چرت زدن طرح زدم. آنچه به نمایش گذاشته شده بود ترکیبی از همه ی آنها بود. واقعیت نداشت ولی نزدیک ترین حالت به حقیقت بود. نیاز نبود این توضیحات را به او بدهم. کافی بود که به او بفهمانم که لحظاتی که به آبدارخانه می روم و از او می خواهم چای برایم بریزد حواسم به چهره ش است. کافی است که باور کند که دیده می شود، وجود دارد. لبخندی که در جواب سخن من خلق کرد شبیه همانی بود که در تابلوتصویر شده بود.
شک داشتم دکتر رجب پور هیچوقت با تابلوی چهره خودش روبرو شود. مطمئن بودم که امروز به دفترش می آید. نگرانی ام از سر به زیری اش بود. با سرعت از راهرو رد می شد تا با کسی روبرو نشود. به کسی سلام نمی کرد و در جواب سلام افراد آرام جواب می داد. چهره ی آشفته ای داشت. انگار همیشه در حال فکر کردن به مسئله ی مهمی است. مثل مردانی که منتظر فارغ شدن زنشان بیرون در زایشگاه بی قرارند. به نزدش رفتم. سرش را سمت من کرد و سریع و صریح گفت: "خیلی قشنگ کشیدی". دوباره سرش را رو به تابلو کرد. نیازی به گفتن کلمه ای نبود تا خرسندی اش را ابراز کند، رضایت در چهره اش فوران می کرد. میل داشتم تابلو را بردارم و همان جا به او هدیه بدهم. تصمیم گرفتم تا عصر صبر کنم و بعد از جمع کردن نمایشگاه هر تابلو را در یک بسته بندی روی میز کار صاحبان پرتره بگذارم تا فردا صبح هم شگفتی دیگری نصیبشان شود. از برنامه ای که چیدم راضی بودم. دستم را لحظه ای روی شانه دکتر گذاشتم و او را با خودش تنها گذاشتم.
کارمندانی که با سرویس رسیدند همان طور حرف ن یکی یکی متوجه وجود تابلوهای آویزان شده می شدند. صحبت شان را قطع نمی کردند فقط موضوع آن عوض می شد. پیوسته از یک تابلو به تابلوی دیگری می پریدند و به شناسایی صاحبان آن چهره ها می پرداختند. آنهایی که نام، سمت یا عنوان کاری صاحب چهره را می دانستند با شوق دانایی خود را به رخ بقیه می کشیدند. چهره هایی هم بودند که قادر به شناسایی شان نمی شدند. تردید دارم که از کیفیت نقاشی بوده باشد. حتی اگر عکس آن پرسنل را به آنها ارائه می کردی گمان نمی کنم ابراز آشنایی می کردند. جای خرده گیری نیست. چه بسا بنده هم از حضور بعضی ها در اطرافم غافل باشم. هم مسیر که نباشیم متوجه حضور هم نمی شویم. چهره افرادی که امروز به نمایش گذاشته شده بود از دید خیلی ها پنهان بود. این بدین معنی نیست که نقش ناچیزی در برپا ماندن و پیشبرد اهداف سازمان ایفا می کنند. برعکس، به نیاز به آن دسته از افراد که سر و صدای زیادی دارند باید شک کرد. آنهایی که دست و پا می زنند تا دیگران از وجود آنها با خبر باشند.
خانم شکری بعد از اینکه یک دور کامل زد و مطمئن شد از چهره او تابلویی نیست، با حالت طلبکار پرسید: "چرا پرتره من را نکشیدی؟" برای این لحظه آماده بودم و جوابی آماده داشتم. "نیازی نبود، خودتون تابلو هستید". همکارانش که از نمایشگاه این قدر هیجان زده نشده بودند که از به وجود آمدن این مکالمه منتظر ادامه مجادله بودند. مثل افرادی که به خواندن نقد فیلم ها و دنبال کردن زندگی بازیگران بیشتر علاقه نشان می دهند تا خود فیلم. مثل یک بازیکن شطرنج سعی کردم حرکت بعدی او را پیش بینی کنم و جوابی برایش آماده داشته باشم ولی تعجب آور نیست که از شخصیتی متفاوت بازخوردی کاملاً متفاوت بربیآید. او مثل من فکر نمی کند تا مثل من رفتار کند. در نتیجه همیشه در هاله ای از ابهام در ریارویی با افراد با شخصیت متفاوت خواهیم بود. " توی دماغ این یارو چی دیدی که توی چهره من ندیدی؟" رویم را سمت تابلو کردم. شخصیت صاحب پرتره بخاطرم آمد. تصاویری از احترام و قدرت جلویم ظاهر شدند. تذکری که به مدیر سازمان در مورد پیروی از پروتکل ها داشت بین همه آنها پررنگ تر بود. با احترام و اقتدار صحبت می کرد. خود را بخاطر دارا بودن سمت کاری پایین تر در چارت سازمانی محق به چاپلوسی نمی دید. رویم را برگردانم به سمت خانم شکری: "این همه اطمینان در این چهره را نمی بینی؟" این جواب برای شنوندگان چندان جذاب نبود. منتظر حرفی هیجان آورتر بودند. چیزی که بتوانند برای دیگر همکارانی که این مذاکره را از دست داده اند تعریف کنند. ناخواسته وارد بازی آنها شده بودم. باید به بازی ادامه می دادم یا سرم را پایین می انداختم و می کشیدم عقب. چهره شاکری عصبانی بود. این جمله خوبی بود برای خاتمه دادن به این بازی. "اگر بخواهم حالتی از چهره شما را بکشم همین چهره عصبانی ات خواهد بود". ابروهای بالا رفته اطرافیان و چشم های درشت شان بیانگر رضایت شان بود. حتی برای شاکری که در رو برگرداندن "مسخره" را به بیرون شلیک کرد.
نشست روی مبل و گفت: " تا وقتی تکلیف ام روشن نشه از جام ت نمی خورم". وقت نهار بود ولی قبل از آمدن به اینجا صبحانه ی مفصلی خورده بود. دیر از خواب بیدار شد. دوش گرفت و املتی با سه تا تخم مرغ را با نصف نون بربری نوش جان کرد. حالا سر کیف بود. هیچ نیازی نداشت تا بخواهد برآروده کند مگر همین مسأله که مدت هاست که درگیراش کرده است. از این لجبازی ها از دوران بچگی داشت. اکثر اوقات هم جواب می گرفت. تبدیل شده بود به یک لجباز حرفه ای. می دانست چطور باید مراحل کار را برنامه ریزی کند. شرط اول: عصبانی نباید شد. ادای عصبانیت را خوب در می آورد. ولی حرکات اش تحت کنترل بود. بازیگری بود که بارها این تئاتر را اجرا کرده است. هر دفعه تکرار آن راحت تر می شود. اگرچه روی مبل لم داده بود، ولی در چهره اش عصبانیت فوران می کرد طوری که کسی به نحوه نشستن اش توجه نمی کرد. اولین و آخرین چیزی که حواس اطرافیان را جلب می کرد چهره ی برافروخته ی او بود. همیشه تحسن های دانشجویی را مسخره می کرد. می گفت شما بلد نیستید اعتراض کنید. با نشستن روی زمین سرد و تکرار مکرر کلمات کسی به شما اهمیت نمی دهد. باید بلد باشید چگونه ضربه بزنید و بکشید عقب. زمانی حمله کنید که خودتان در بهترین وضعیت جسمی و روحی هستید و طرف مقابلتان در ضعیف ترین حالت اش است. جلسه رئیس دانشگاه با مسؤلین وزارت علوم تمام نشده بود که وارد جلسه شد و داد و بیداد راه انداخت. ناجوان مردانه ضربه می زد. هدف وقتی فقط پیروزی باشد دیگر هر ابزاری توجیه خواهد داشت. از احساسات مهمانان وزارت خانه استفاده کرد. آنها را هم یار خود کرده بود. از بی خبری آنها استفاده کرد و با اطلاعات باطل تصویری از یک ظالم از رئیس دانشگاه درست کرد. گود مبارزه مهیا شد. طرفداران او متعدد و منتظر حمله های او بودند. خشم خود را در حد اعلا نگه داشت. همین کافی است تا مبارز طرف مقابل خود را بترساند و تسلیم کند. ناگهانی به عرصه اش وارد شده بود. زمانی وارد شد که طرف مسائل مهم تری برای دست و پنجه نرم کردن داشت. از جلسه طولانی خسته شده بود. یک تنه به تمامی سؤالات بازرسان وزارت علوم جواب داده بود و دیگر انرژی برای مبارزه ای دیگر نداشت. این یکی را پیش بینی نکرده بود. تنها چیزی که نیاز داشت مقداری غذا بود. یک نهار چرب که چند روز پیش سفارش اش را از بهترین رستوران شهر تدارک دیده بود. ساعت آخر جلسه فقط به نهار فکر می کرد. معمولا ساعت 12 می رفت به رستوران اساتید ولی با طولانی شدن جلسه عوامل داخلی بدن اش هم بر علیه او قیام کرده بودند. ظاهراً مسئولین وزارت علوم همچین عادت غذایی نداشتند. یا در حین جلسه آنقدر از خود با میوه و شیرینی روی میز پذیرایی کردند که وقت نهار را می توانستند به تعویق بی اندازند. یکی از آنها جایگاه سؤال کننده را می گرفت و دیگران مثل تماشاچیان یک فیلم جذاب از تنقلات میل می کردند. واقعه ای که رخ داده بود برایشان جذاب تر از سری سؤال و جواب های جلسه بود. دو مبارز رو به روی خود داشتند. یکی را می شناختند ولی دیگری برای شان اسرار آمیز بود. میل به کشف اش داشتند. می خواستند بیشتر از او بدانند. هر چه بیشتر به او نزدیک می شدند او صحبت هایش را رمزگونه تر می کرد. در دل هایشان خطاب به مبارز ناآشنا فریاد می زدند: "ضربه بزن". او به تقاضای تماشاچیان جواب مثبت نمی داد. افرادی که زندگی را محل کیف کردن می دانند و برای تفریح وقت و انرژی اختصاص می دهند اگر ء نشوند خطرناک می شوند. خودشان دست به کار می شوند. به زور هم که شده کیف خواهند کرد. بازرسان وارد عمل شدند. نقشه ی او گرفت. در دلش قه قهه می زد. رویش را طرف دیگری کرد تا کسی متوجه چهره اش نشود. صورت در هم فرو رفته اش ناخودآگاه باز شده بود. دیگر نیاز به او نبود. او از صحنه نمایش خارج شده بود. بازیگران دیگری وارد سن نمایش شده اند. بازرسان سؤالاتی مطرح می کردند که جواب شان را خودشان از قبل تعیین کرده بودند. رئیس دیگر رئیس نبود. نقش او حذف شده بود. در قسمت های بعدی سریال کس دیگری را بجای او خواهند گذاشت. معترض به خواسته اش رسید. خواسته اش چیزی غیر از حذف دشمن اش نبود.
داستان ها پشت سر هم توی سرم صف کشیدند. اگر اجازه ندهم بیرون بیایند در مورد فلسفه وجودی خودشان برایشان سؤال پیش می آید و اگر نتوانند جوابی دست و پا کنند سرخورده می شوند و از وجود خودشان در هستی متنفر می شوند. من هم ایده ای از فلسفه وجودی آنها ندارم. تنها می دانم که بهتر است به آنچه بوجود آمده فرصت داد تا ابراز وجود کند. شاید بعد از رشد و بلوغ جایگاه شان در بین دیگر مخلوقات مشخص شود. داستان ها توی ذهنم صف کشیدند. مثل خواب. پشت سر هم تصاویر می آیند و من هم مثل کسی که رو به پرده اکران نشسته باشد بدون اختیار آنها را تماشا می کنم. اگرچه کارگردان افکارم خودم هستم ولی آنها مثل بازیگران حرفه ای نیازی به راهنمایی من ندارند، خودشان بازی می کنند. اگر من در روند بازی آنها دخالت کنم روند کار بهم می خورد. من در کنار آنها نقش بازی می کنم. نقش کارگردانی. چون آنها نیاز داشته اند تا کسی با این عنوان بنشیند و بازی آنها را تماشا کند، و بین بازی هر کدام شان ارتباط برقرار کند تا صحنه نمایش تبدیل به یک هررشوربا نشود. اول علاقه ای به این جایگاه نداشتم. عنوان دیگری را دوست داشتم. از من خواستند تا این جایگاه را اشغال کنم، به من وعده ارتقاع و پاداش های جذابی دادند. به نظرم راحتر رسید آنچه از آدمی درخواست می کنند را انجام دهم تا اینکه به دنبال آنچه دوست دارم بروم، حالا شاید به آن برسم و شاید هم اصلا نرسم. اگر هم رسیدم تضمینی نیست آن همان چیزی باشد که من در ذهن پرورش می دادم. این رویکرد را بعد از فوت جعفر خدابیامرزی گرفتم. تا قبل از اون، مثل جعفر، برای بدست آوردن هر آنچیزی که توی ذهنم می گذشت تمام زور در توانم را می زدم. صداش می کردیم جفری. یک اسم انگلیسی. گاهی هم جفری جانسون. این اسم رو من روش گذاشتم. قصد ارتباط دادن او به شخصیت ای با این اسم را نداشتم. فقط بهتر از جعفر توی زبان می چرخد. یادم نمی آید جفری جانسون را از کجا شنیده ام، شاید توی یک فیلم. گمان نکنم دیگر دوستان که او را این طور صدا می کردند کمترین ایده ای در مورد ریشه ی این اسم داشته بودند. فقط تکرار می کردند. مثل همه چیزهای دیگر که بدون سؤال می پذیریم. البته این نامگذاری بی دلیل بی دلیل هم نبوده. توی دست جفری مدام یک کتاب ۵۰۴ لغت ضروری انگلیسی بود. این کتاب را، که مثل خودش دراز بود و لاغر، لوله می کرد و همه جا همراه خودش می برد. قصد داشت آزمون ایلتس بده و بره استرالیا. این کشور سرزمین آرزوهاش بود. طوری از آن صحبت می کرد که گمان ام اهالی استرالیا هم از شنیدن حرف هایش میل پیدا می کردند به آن کشور مهاجرت کنند. یک مدینه فاظله ای را توصیف می کرد و اسم اش را گذاشته بود استرالیا. نیازی نبود تا حتما از این کشور دیدن کرده باشی تا متوجه اقراق هایش شوی. حرف هایی که امروز و فردا می زد گاهی اوقات با هم نمی خواند. دروغ نبودند فقط اینکه نحوه بیان شان به شنونده جهت می داد تا طوری دیگری برداشت کند. مثل اخبارشبانگاهی تلویزیون. آن طور که ایشون توصیف می کرد حرف هایش برای من هم جذاب بود. ولی بعدها که به آنها فکر کردم متوجه نکات آنها شدم. مثلا می گفت حقوق یک کارگر در آنجا برابر با حقوق یک استاد دانشگاه در ایران است. یا می گفت بیکارها حقوق می گیرند. بعدها که مبالغ حقوق ماهانه ی تهرانی ها را شنیدم متوجه شدم حقوقی که افراد دریافت می کنند با هزینه های آنجا همخوانی دارد. بعدها باز با یکی آشنا شدم که با ۵ سال سابقه کار برای مدتی از تأمین اجتماعی درخواست حقوق بیکاری داد. با این احوال استرالیا چیز خارق العاده ای ندارد فقط احتمالا روند کارها بهتر پیش می رود، به همان نسبت که مردم اش کار می کنند. خواستگاه عوض کردن کشور محل زندگی شاید از فرهنگ مصرف گرایی بیاید. همان طور که ماشینمون را هرچند سال یکبار عوض می کنیم، همان طور که تلویزیونمان، همان طور که گوشی موبایلمان را عوض می کنیم میل داریم که محل زندگی مان، دوستانمان، اسم مان، همسرمان و حتی هویت خودمان را عوض کنیم. این عوض کردن ها تمامی ندارد. تا عمر داریم می تواند ادامه پیدا کند. جفری می خواست همه چیز را عوض کند. اصرار داشت که اطرافیانش هم باید همین طور باشند. اگر همه بخواهند همه چیزشان را عوض کنند یا باید مدام چیزهای نو بوجود آید یا وسایل دست بدست شوند. سمساری ها دیگه وسایل صاحب مرده نمی فروشند بلکه وسایل غنی ها را به کمتر غنی ها منتقل می کنند. جفری هم مدام صحبت از عوض کردن پرایدش را می کرد. مدام کیفیت پایین این ماشین رو نقد می کرد. اگر می دانست که کیفیت اش پایین بود چرا همان اول خریدتش؟ شاید هم ته دلش می دانست که نهایتا توسط همین ماشین هلاک می شود. خیلی بعدترها برادراش اطلاعات سوخته را رو کرد حاکی بر این که ایشون آن روز با دوست دخترشون بودند و با سرعت حدود ۱۲۰ کیلومتر در ساعت می رفت و حواس اش به چه پرت شد و رفت زیر کامیون. عاقبت جفری اون شد. ناراحت کننده بود. ولی این طور شد. خبر مرگش جهت زندگی من راعوض کرد. تلاشی برای عوض کردن چیزی نکردم. حتی سعی نمی کنم افکارم را در جهت خاصی توسعه بدهم. داستانها به ذهنم می آیند و خودم را از آنها فارغ می کنم و می سپارم شان به امان خدا. شاید که بروند در ذهن دیگری لانه کنند و آنجا بزرگ شوند و به زندگی خود ادامه دهند.
درباره این سایت